روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم...
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد...
خداوندا ! اگر در کار تو چون و چرا کردم
خطا کردم.
و گر در ناامیدی ، تکیه جز بر کبریا کردم ،
خطا کردم.
حلالم کن.
خطا کردم.
اگر اسمی به جز اسم تو آمد بر زبانم ،
من پشیمانم.
و گر در نیک روزی ، غفلت از شکر و دعا کردم ،
خطا کردم.
اگر لغزیده گاهی ذره ای پایم ، ببخشایم .
و گر از فرش زیرم اندکی پا را فرا کردم ،
خطا کردم.
نفهمیدم
که عشق اول و آخر تویی عشق آفرینا، من
خطا کردم .
بهار هم یک معجـــــــــزه است ....
بــــــبین
چشم های سبــــــز من قهوه ای شدند ،
از بس نگاه کردم و پرنــــــــده ای شکل تو
از این آســـــــمان رد نــــــــشد.....!
جمعه يعني شوق،يعني انتظار جمـعــه يعنـي طاق ابروي نـگار
جــمـعه يـعنـي غـروب غصه دار جمعه يعني مهدي چشم انتظار
جمـعه هــا بر ما دعا دارد حبيب در قــنــوتش ياد ما دارد حبـيــب
كـاش روزي بـه دست دلـبـــــرم ســـايه پـرچم بيفــتـد بــر سرم
اللهم عجل لولیک الفرج مولانا صاحب الزمان
مـــي ايـــــــــد از دور
مـــي ايـــــــــد از دور ,مــردي ســــواره بـــرمــركب عشـــق, چــــون ماهپــــاره
والشمــس رويـش, واللــيــــل مـــويـش گلـــها هــمه مســــت, از رنگ و بويـش
عـمــــامـــه بر سر, مثــل پيـمبـــــر (ص) در بـازوانــش نـيروي حيــــــــــــــــدر(ع)
ازپــاي تــاسـر در شـور و شيــــن است بــرق نگـاهــش مثل حســــين(ع) است
مي ايــد از دور خوشــــبو تر از يـــــاس در چشــــم وابرو مـانـند عبــــــاس (ع)
القــصـه ايــن مــرد اميـد دلهاســـــــــت خوشبو تر از ياس فرزند زهراست(س)
ام
من
کارِ«من»!
مدرکِ«من»!
هنر ِ«من»!
جوانی ِ«من»!
من
من
من...
تکلمم همه حدیث نفس
وتنفسم همه توصیف«خود»
وپرستشم همه بت پرستی
خود پرستی
آه!که چقدر...خسته ام
از این همه«من»...
ببین مرا که چگونه اسیرم
در «خود»
ودر حصار ضمیرهای ناگزیری
که از مرجعشان وامانده اند
ودر زندان واژگان وسوسه گری
که پیوسته بر «من ِ»من می افزایند...
تا آن جا که جز من نمی بینم
وجز من نمی گویم
به سان حلزونی
وهم زده
که در صدفی از«من»
قفسی از «خود»
نفسی می کشد
ومی پندارد که زنده است...
وه!چه پندارباطلی...
ای عاری از خود!
غریب آشنا!
«آشنایان تو بیگانه ی خویش اند همه»
ومن
آشنای خویشم وبیگانه تو...
ای منزه از «من»
ولب ریز از«او»!
«تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد»،حیف باشد
که تو باشی و مرا«من»ببرد... .
من عشایرم
عشایر کوچ رو
که دایم می کوچم
در سرزمین خشک
آرزوهای چهار فصل
بلند وناتمام
سوار بر استر خیال
شتابان به سوی ناکجا...
آ...ه!
من کجا و
تو کجا!
بقچه ی خاکی آرزوهای من و
بلور وجود افلاکی تو!
من عشایرم
پیوسته اهل کوچ
کوچ
از پوچ به هیچ
واز هیچ به پوچ
وحاصلش همه
تحیر وسرگشتگی...
ای راه بلد!
راه نما!
قطب نما!
قبله نما!
مسیر کوچ تا خدا!
جهت بده کوچ مرا!
می رسد از راه مردی از دیار آشنایی
بر زبانش مهربانی در نگاهش روشنایی
روشنایی می دهد خورشید را برق نگاهش
می گذارد آسمان هر روز پیشانی به راهش
راه او راه الهی است رنگ او رنگ الهی
می زداید از زمین واز زمان نقش تباهی
کیست او گنجینه ی اسرار رب العالمین است
وارث شمشیر مولایم امیر المؤمنین است
شعری از سردار شعر شیعه،زنده یاد محمد رضا آغاسی
.: Weblog Themes By Pichak :.